برگزاری جلسه همخوانی برای کتاب هر دو در نهایت میمیرند رویای خامی بود که به پیشنهاد دوستان خوبمون در نشر نون و با کمک باغ کتاب تهران بهش فکر کردیم و پرورشش دادیم. از اونجایی که معرفیها و نقدهاتون رو تک تک خونده بودیم و همینها باعث آشنایی و دوستی خیلی از ما شده بود، میدونستیم برای چنین جمعی به هیچوجه جلسهای که متکلمین وحده محدود و شنوندههای زیادی داشته باشه مناسب نیست. بنابراین جلسه شد جلسه همخوانی این کتاب، جلسهای که قرار بود همه درش مشارکت داشته باشن.
گروهی درست کردیم برای هماهنگی با حدود چهل نفر عضو که بعد از مشخص شدن تاریخ و ساعت جلسه خیلی از عزیزان که جاشون واقعا واقعا خالی بود نتونستن بیان جمعا شدیم بیست و خردهای نفر و خودمون رو آماده جلسه و تدارکاتش کردیم.
روز جلسه وقتی زودتر با بعضی از دوستان در پشت زمین بازی قرار داشتیم حدود بیست نفری شدیم که نشسته بودیم دور هم و از در و دیوار حرف میزدیم تا وقت جلسه بشه، الهه آروم بهم گفت دیگه فکر کنم همینا باشیم، منم تایید کردم و با یکی از دوستان عزیز که چقدر تو برگزاری این جلسه کمک کرد، رفتیم سراغ مهیا کردن سالن پلاتو برای آغاز جلسه. وقتی سالن آماده شده چندتا دیگه از بچهها اومدن و من رفتم دنبال یه سری وسایل دیگه تو راهرو الهه و ساناز رو دیدم که داشتن سلانه سلانه میومدن، سالن رو بهشون سپردم و رفتم اما وقتی برگشتم با صحنهای روبرو شدم که باورم نمیشد نزدیک شصت هفتاد نفر از دوستانی که سعادت آشناییشون رو تو اینستاگرام فقط داشتم همه تو این سالن نه چندان بزرگ جمع شده بودن و دیدنشون بهم احساس پرواز داد. چهرهها و کسایی که مدتها سر موضوعات مختلف باهم حرف زده بودیم و نظر رد و بدل کرده بودیم حالا واقعی شده بودن مثل یه معجزه اینستاگرامی. بوکستاگرامرهایی که صنعت کتاب و کتابخونی رو متحول کرده بودن حالا همه یه جا باهم جمع شده بودن و چه دیدارهایی که تازه و نو نشد.
حقیقتش اول جلسه خیلی تو شوک بودم واقعا چطوری ممکنه تو این فضای کم اینهمه افرادی که هرکدومشون اینفلوئنسرهایی هستن برای خودشون رو سر و سامون داد؟ اما هرچی جلسه جلوتر رفت این احساس از بین رفت و اینقدر این دوستان حس خوب دادن و حرفای قشنگ زدن گرمای هوا بالکل یادم رفت و حس کردم در خونه هستم و در جمع خانوادهای بزرگ و فوقالعاده و بینظیر.
با اینکه در بسیاری موارد اولین بار بود که همدیگه رو میدیدیم اما اونقدر راحت شدیم که حرف زدنی که تا قبل جلسه به نظر غیرممکن میرسید آسونتر از نفس
کشیدن شده بود. چه حرفهای قشنگی از همه در گفته شد. دوستانی که از شهرهای دور و نزدیک اومده بودن، از تبریز، بابل، گرگان و خیلی جاهای مختلف اونقدر زیبا و دلنشین حرف زدن که انگار سالها است انواع و اقسام سخنرانیها رو تجربه کرده بودن و حرفاشون جوری به دل نشست که دلم میخواست زمان کش میومد و میشد چندساعتی هم از روزهای بعد قرض گرفت و همینجور به این حرفها و نظرها گوش داد.
نمیتونم ازتون نام ببرم و مطمئن باشم کسی از قلم نیفتاده اما میخوام بدونین که این جلسه و این حرفهایی که توش زده شد یکی از بهترین اتفاقات زندگی من و الهه بود، اتفاقی که بهمون انرژی و توان میده برای جلو رفتن. دیدن شور و شوق شما، روشنی و هوش سرشار شما، دوستیهای بینظیرتون یا اون صحنهای که دوستی از ترسش گفت و شما سخاوتمندانه در آغوشش گرفتین و کمکش کردین به اضطرابش غلبه کنه و یکی از زیباترین مباحث جلسه رو بیان کنه، یا جایی که از دوستیهاتون گفتین و اشک تو چشمای دوستی که ازش تعریف میکردین جمع شد، یا حرفاتون رو بدون هیچ فیلتری زدید حتی جاهایی باهم مخالف بودین اما باهم دیالوگ برقرار کردین و در آخر همنظر شدین، از تبعیضها گفتین و از کارهایی که ممکن بود در روزی که خدایی نکرده روز آخرتون باشه انجام میدادین. همه اینها فارغ از اینکه کلی اشک شوق و احساس به چشمامون آورد بهمون آینده روشنی رو نشون میده که برای زندگی کردن توش و دیدنش لحظه شماری میکنیم. افتخار میکنیم که برای شما تلاش میکنیم و دیدارتون بار مسئولیتمون رو برای انتخابهای درست و بهتر خیلی سنگین میکنه اما در عین حال ترس ما رو هم میریزه چون شما و دوستیتون رو داریم و این بزرگترین دلگرمی و محکمترین تکیهگاه ممکن برای یه مترجمه.
بهترینید و مرسی که هستین