دوستی برای پرزنت دانشگاهی در باب ترجمه با من مصاحبهای کرد و من براش خاطرهای تعریف کردم و امروز اتفاقی افتاد که بدجوری یاد اون خاطره افتادم. از دوره راهنمایی به نوشتن علاقهمند شدم، اولین روز کلاس انشا معلممون بیهوا گفت چیزی درباره جنگ بنویسید و منم از ته قلبم نوشتم، یادمه دو صفحهای شد. دستم رو بالا نبردم اما معلممون انگار حس کرده بود از ته قلبم نوشتم و من رو جز هفت هشت نفری انتخاب کرد که اون روز انشاهاشون رو خوندن و تنها کسی شدم که بیست گرفت، بیستی که خیلی خیلی بهم چسبید و شاید همون بیست باعث شد دیگه نوشتن رو ول نکنم.
اعتراف میکنم همه معلمهایی که داشتم زیاد از سبک و سیاق انشا نوشتنم خوششون نمیومد مخصوصا معلمهای عربی که معلم انشا هم میشدن. یه روز معلم عربی که تو سال دوم معلم انشامون شده بود ازمون خواست انشایی درباره یه شخصیت معروف و محبوب بنویسیم.
به طور طبیعی و غریزی همه بچهها سراغ حافظ و سعدی و امثالهم رفتن اما من دلم میخواست متفاوت باشم دلم میخواست از آدمی بنویسم که کسی سراغش نره اما در عین حال آدم مهمی هم بوده باشه. ما در خاندنمون خیلی چیزها نداشتیم و هنوز هم نداریم البته اما مجموعه کتابهایی داشتیم که نسل به نسل منتقل شده بود یکی از این کتابها که من عاشقانه میپرستیدمش مجموعه کتاب ایران باستان نوشته میرزا حسن خان پیرنیا تاریخ نگار بزرگ ایرانی بود که من افکار و عقاید و چند منبعی بودن کارهاش رو خیلی دوست داشتم. این کتابها من رو با هرودوت، دیودور سیسلی، گزنفون و ژوستن و خیلی از تاریخنگاران غربی آشنا کرد و یادم داد درسته که همیشه تاریخ دروغ فاتحانه یا به قول جولین بارنز خودفریبی شکست خوردگان اما وقتی شما منابع مختلفی رو بخونین شاید بتونین رگههایی از حقیقت هم درش پیدا کنین. این بزرگترین تفاوت و برتری تاریخ نگاری حسن پیرنیا از نظر من در اون زمان بود.
حالا چه شخصیتی بهتر از میرزا حسن خان پیرنیا که عمرا کسی سراغش بره اما کسی بوده که کارهای بزرگی برای مملکت کرده و کتابهای مهمی نوشته… آن روزها هم خبری از گوگل و اینترنت نبود یک هفته تمام کتابخونهها رو زیر و رو کردم و درباره این مرد به زعم خودم بزرگ تحقیق کردم و حاصلش شد چهارصفحه چکیده زندگینامه و کارهای بزرگ این شخص.
روز کلاس سینهام رو جلو داده بودم و بعد از دو سه نفر با افتخار و غرور دستم رو بالا بردم اما معلممون انتخابم نکرد، برای بار دوم دستم را بالا بردم اما بازهم انتخاب نشدم، بار سوم و تا اینکه در بار چهارم بالاخره معلم کلافه شد و گفت که پای تخته بیام. چهار صفحه رو با طمطراق و فراز و فرودهایی که شب قبل بارها و بارها تمرین کرده بودم خوندم. وقتی متنم تموم شد پیروزمندانه نگاهی به چهره معلم انداختم اما چیزی جز گیجی و ناخشنودی ندیدم، دلم ریخت.
معلم رو به بچهها با خنده و تمسخر گفت تا حالا حتی اسم این شخص رو هم نشنیده، گفت؛ اصلا واقعا همچین آدمی وجود داشته یا همه چیز رو از خودم دراوردم؟ و بچهها خندیدن، نمره اون روز من بخاطر تلاشم که احتمالا به زعم معلممون مذبوحانه هم بود پانزده شد و این دردناکترین نمرهای بود که در کل دوران تحصیل گرفتم و باور کنین نمرات پایین کم نگرفتم. اما در طول تمام این سالها اون نمره بیست من رو کشوند و باهاش نویسندگی، روزنامهنگاری و ترجمه کردم. وقتی به عقب نگاه میکنم اگه اون روز و اون معلم نبود شاید هرگز به خودم جسارت و امتحان کردن این راه رو نمیدادم و بخاطرش تا آخر عمر از اون معلم ممنونم.
در دوران ما تعداد معلمهایی مثل معلم عربی سال دوممون به معلمهای انشای سال اولمون برتری عددی داشت اما خوشحالم که امروز اینطوری نیست. قبلا شنیده بودم کتاب خطای ستارگان بخت ما تو مدارس بازتاب خوبی داشته، یکی از دوستان دوران دانشگاه الهه یکبار اون رو به مدرسهاشون دعوت کرده بود و الهه تعریف میکرد چقدر بچهها ذوقش رو داشتن. ظاهرا چند وقت پیش یکی از دانش آموزان کتاب خطای ستارگان بخت ما رو به دست معلم زبان و ادبیات فارسیشون آقای حامد طباطبایی دوست داشتنی میرسونه و ایشون این کتاب رو میخونه، خوشش میاد و براش مطلبی در اینستاگرام مینویسه که میشه سرآغاز دوستی ما.
تو این مدت دوستان معلم و فرهیختهای که به من مراجعه کنن و درباره کتاب گپ بزنیم مخصوصا درباره کتاب خطای ستارگان بخت ما و نفرتی که تو میکاری کم نبودن اما دوستی با آقای طباطبایی کمی متفاوت شد. ایشون از اون معلمهایی هستن که مثل معلم سال اول راهنمایی من زندگی بچههای کلاسشون رو تغییر میدن، از اون معلمهایی که کاش سال دوم معلم من بودن و شاید برخورد متفاوتی با انشای من میکردن. آقای طباطبایی امروز قراری داشتن با بچههای خوب کلاسشون و تو این قرار حرف کتابهای ما پیش میاد جلسه به سمتی میره که بخش اعظمی از یک ساعت و نیم بحثشون میشه درباره کتابهای نفرتی که تو میکاری و خطاای ستارگان بخت ما. وقتی ایشون این مطلب رو به من منتقل کردن کمی اشک شوق در چشمانم جمع شد، نه فقط بخاطر اینکه معلمهای خوبی مثل آقای طباطبایی داریم که بچهها اینقدر دوسشون دارن و باهاشون راحتن که تو کافه کتاب باهم قرار میذارن و از کتاب حرف میزنن بلکه بخاطر اینکه احساس کردم در روزهایی که کتابها مخصوصا ادبیات جوان و نوجوان مهجورتر از قبل شدن کتابهای ما تونستن ذرهای تو راه آشنایی جوونها و نوجوونهای ما با ادبیات روز دنیا مخصوصا اونهایی که به مشکلات اساسی و واقعیتر میپردازه، موفق باشن. این برای هر مترجمی بزرگترین هدیه و دلخوشیه. این عکس دیدار تازه کردن امروزه که آقای طباطبایی خیلی خیلی لطف داشتن و با من به اشتراک گذاشتن و من هم دلم نیومد این حس خوب رو با یه خاطره قدیمی تلفیق نکنم و با شما به اشتراک نذارم.
دوستتون دارم و ممنون که هستین.