مصاحبه منتشر شده انجی توماس با گاردین در روزنامه ایران

گفت‌وگوی گاردین با انجی توماس نویسنده رمان پرمخاطب و محبوب «نفرتی که تو می‌کاری»
کتابی که احساسات جوانان امریکایی را قلقلک داد

 

آیناز محمدی
مترجم
بدون شک یکی از مهم‌ترین کتاب‌هایی که سال 2017 در امریکا به چاپ رسید، کتاب «نفرتی که تو می‌کاری» اثر انجی توماس بود که بتازگی توسط نشر نون و با ترجمه مشترک میلاد بابانژاد و الهه مرادی منتشر شده و در مدتی کمتر از یک ماه به چاپ دوم رسیده است. این کتاب به یکی از پرمخاطب‌ترین و محبوب‌ترین کتاب‌های سال گذشته در آمازون و لیست پرفروش‌های نیویورک تایمز تبدیل شد.
همین اقبال عمومی و رسانه‌ای باعث شد کتاب «نفرتی که تو می‌کاری» به‌عنوان نخستین کار توماس، ده‌ها جایزه ریز و درشت بگیرد. بهترین کتاب سال به انتخاب سایت معتبر گودریدز، نامزد نهایی جایزه ملی امریکا، برنده جایزه کایرکاس، برنده هورن بوک اواردز نشریه معتبر بوستون گلوب بخشی از جوایز بلندبالای این کتاب بودند و در همین یکی دو ماه گذشته جایزه ویلیام سی. موریس(بهترین کتاب جوان امریکا)، مایکل ال. پرینتز (جایزه ویژه کتابخانه امریکا)، ادگار آلن پو(بهترین کتاب اول) هم به این لیست اضافه شده است.سر و صدا و اقبال برای این کتاب آن‌قدر زیاد بود که هالیوودی‌ها خیلی سریع تصمیم گرفتند فیلمی پرهزینه برای آن بسازند و کتابی که خیلی اتفاقی در سال 2017 و با کمک توئیتر برای خودش انتشارات پیدا کرد حالا قرار است در عرض کمتر از یک‌سال تبدیل به فیلمی پرهزینه شود و در سینماهای امریکای شمالی  اکران شود. داستان این کتاب حول زندگی دختری به نام استار می‌گذرد که در محله‌ای فقیر و سیاه‌پوست نشین زندگی می‌کند. پدر و مادرش او و برادرهایش را به مدرسه‌ای سطح بالا در منطقه‌‌ای اعیانی از شهر فرستاده‌اند که دانش‌آموزانش را سفیدپوست‌ها تشکیل می‌دهند. اما این کار هم نمی‌تواند او را از گزند اختلافات طبقاتی و تبعیض‌ها مصون بدارد. دیوار شیشه‌ای میان دو دنیای زندگی استار زمانی می‌شکند که ناخواسته درگیر ماجرای تیراندازی پلیس می‌شود و او تنها شاهد این ماجرا است. این اتفاق زندگی استار را دستخوش تغییرات چشمگیری می‌کند.
روند نویسندگی شما به چه صورتی بوده و چگونه نویسنده شدید؟
داستان آن مفصل است اما اگر داستان کوتاه شده‌اش را بخواهید بدانید باید بگویم که نخست، کتابی نوشتم و بعد آن را بازنویسی کردم و فرستادم برای مدیر برنامه‌ها و دوباره بازنویسی کردم و دوباره فرستادم و بعد تصمیم گرفتم اصلاً کتابی دیگر بنویسم که شد رمان «نفرتی که تو می‌کاری». در توئیتر از بروکس شرمن که مدیر برنامه نویسندگان معروفی بود پرسیدم آیا ممکن است در امریکا و برای جوان‌ها کتابی درباره «جنبشِ زندگی سیاهپوستان مهم است» چاپ کرد؟ جواب داد چرا که نه. از من خواست کتابم را برایش بفرستم و چند ماه بعد شد مدیر برنامه‌های من و سه ماه پس از آن برای کتابم سیزده تا ناشر پیدا کرد.
ظاهراً رمان‌ شما مورد توجه هالیوود قرار گرفته است. فیلم «نفرتی که تو می‌کاری» چه زمانی به نمایش درمی‌آید؟
فیلم در حال ساخته شدن است. فیلمبرداری آن تمام شده و یک تیم فوق‌العاده قوی پشتیبان آن است. از فاکس 2000 گرفته تا پشتیبان فیلم فوق‌العاده «خطای ستارگان بخت ما» تا کارگردان جرج تیلمن و نویسنده فیلمنامه آدری ولز که هرکدام کارهای فوق‌العاده‌ای کرده‌اند.
کتاب شما برای تمام سنین جذاب است. اما چرا تصمیم گرفتید به جای بزرگسالان مخاطبان جوان را هدف بگیرید؟
خیلی وقت‌ها که خشونت علیه جانِ سیاهان اتفاق افتاده، قربانیان، جوان‌ها و نوجوان‌ها بودند. ترایوون مارتین 17 ساله بود. تمیر رایس 12 ساله بود. مایکل براون 18 ساله بود. وقتی جوانان و نوجوانان این تبعیض‌ها و خشونت‌ها رو می‌بینند قطعاً روی آنها تأثیر می‌گذارد. جوانان و نوجوان‌هایی را در محله خودم می‌شناسم که می‌گویند هر کدامشان ممکن بود جای ترایوون باشند. ممکن بود جای تمیر باشند. یا آن دختر جوانی که توسط پلیس تو مدرسه‌اش به کف زمین کوبیده شد. وقتی جوانان این صحنه‌ها را می‌بینند در واقع خودشان را تصور می‌کنند. می‌خواستم برای کسانی بنویسم که این تبعیض‌ها و خیلی تبعیض‌ها و خشونت‌های دیگه را می‌بینند و خودشان را جای آنها تصور می‌کنند. برای همین داستان را از دید دختری 16 ساله روایت کردم چون احساس می‌کردم شنیدن این حرف‌ها از زبان دختربچه معصوم 16 ساله تأثیر بیشتری دارد و بهتر می‌تواند قابل درک باشد.
به نظر شما چرا اخیراً شاهد کتاب‌هایی برای مخاطبان جوان هستیم که به مسائل دردناک زندگی واقعی می‌پردازند؟
چون واقعاً مشکلاتی هستند که جوان‌ها باید درباره‌اش حرف بزنند. باید صدای خودشان را در این میان پیدا کنند. به نظر من واقعاً بی‌عدالتی است اگه به آنها با کتاب‌های‌مان آینه‌هایی ندهیم تا خودشان را در آن ببینند. هرچه باشد روزی این بچه‌ها کشورهای خود را اداره خواهند کرد. حالا یک سال دیگر، دو سال دیگر اصلاً چهار سال دیگر. آنها به سن رأی می‌رسند و می‌توانند انتخاب کنند. اگه موفق بشویم و بتوانیم احساسات درست را در آنها تقویت کنیم آن وقت شاید لازم نباشد آنها برای خیلی از چیزهایی که ما امروز برای آنها مبارزه می‌کنیم، بجنگند.
شخصیت اصلی کتاب شما در محله‌ای فقیرنشین و سیاهپوست نشین زندگی می‌کند اما به مدرسه‌ای می‌رود که همه ثروتمندند و بیشتر سفیدپوست. مدام باید با استرس تغییر شخصیت خود روبه‌رو بشود. چرا برای شما مهم بود که این دو دنیا را به تصویر بکشید؟
انسان‌های زیادی هستند که در این موقعیت‌ها قرار دارند و در حقیقت زندگی دوگانه‌ای دارند، البته بیشتر سیاهپوست‌ها. برای همین می‌خواستم بگویم اینکه مجبور شوید نوع حرف زدن خود را یا رفتار طبیعی خود را عوض کنید فقط برای اینکه به قول معروف همرنگ جماعت بشوید به هیچ وجه هوش شما را نشان نمی‌دهد. هرکسی باید بتواند آنگونه که دوست دارد حرف بزند و اظهار نظر کند. می‌دانم که این یک کتاب بیشتر نیست اما اگر بشود این طرز تفکر را در میان بچه‌ها حتی ذره‌ای جا انداخت آن وقت است که می‌فهمم وظیفه‌ام را به درستی انجام دادم.
خیلی تصمیم جالبی گرفتید که از یک دختر سیاهپوست به‌عنوان شخصیت اصلی داستان خود استفاده کردید از اینکه ممکن است داستان‌هایی که توسط دخترها، مخصوصاً دختران سیاهپوست روایت می‌شود بیشتر نادیده گرفته بشود نترسیدید؟ انتخاب شما برای استفاده از استار آگاهانه بوده است؟
به نظر من در دنیا تمرکز زیادی روی مردها هست و در بین سیاهپوستان هم این امر صادق است. من واقعاً تمامی مردانی که علیه تبعیض و خشونت به هرنحوی ایستاده‌اند و اظهار نظر کرده‌اند و صدای‌شان را به گوش دنیا رسانده‌اند، تحسین می‌کنم. اما بیشتر مواقع دخترها و باز هم بیشتر دخترهای سیاهپوست نادیده گرفته می‌شوند. برای همین مهم بود که داستان خودم  از منظر دختر سیاهپوستی باشد که تحت تأثیر تبعیض نژادی و خشونت قرار گرفته است.
وقتی ترایوون زندگی خود را از دست داد آخرین کسی که با او صحبت کرده دختری به نام ریچل جینتل بود. وقتی جرج زیمرمن را محاکمه می‌کردند، ریچل به‌عنوان شاهد به دادگاه آمد. رسانه‌ها خیلی درباره اینکه چگونه حرف زد و خودش را چطور معرفی کرد صحبت کردند و خیلی از این موضوع عصبانی شدم. هیچ‌کسی از این دختر به‌عنوان یک قهرمان یاد نکرد. به جای آن گفتند که خوب صحبت نکرده است. به یادم آمد که من خیلی از دخترها مثل ریچل را می‌شناسم که شاهد اتفاقات وحشتناکی بودند و ما به هیچ یک از آنها به اندازه کافی بها ندادیم و حمایت‌شان نکردیم. در این کتاب استار صدا و توانایی خود را پیدا می‌کند و در راه آن فعالیت می‌کند. می‌خواهم همه دخترهای دنیا این‌ را بخوانند و بفهمند: صدای شما و زندگی شما مهم است.
شما نویسندگانی که برای جوانان می‌نوشتند را تشویق کردید که زندگی را آنگونه که هست به تصویر بکشند و نه به شکل رؤیایی.
دقیقاً. به نظر من مخاطبان جوان از ما حقیقت را می‌خواهند. نمی‌خواهند چیزی را سانسور کنیم یا به دروغ شیرین جلوه بدهیم. به نظر من یکی از راه‌هایی که می‌شود کاری کرد تا جوان‌ها دیگر به ما اعتماد نکنند این است که به اسم مواظبت به آنها دروغ بگوییم. در واقع ما بیشتر وقت‌ها برای این خیلی چیزها را با آنها درمیان نمی‌گذاریم چون دلمان نمی‌خواهد بزرگ شوند و وارد دنیای واقعی. اما حقیقت تلخ این است که جوامع امروز ما، چه ما بپسندیم چه نه آنها را مجبور می‌کند که زود بزرگ شوند. برای همین می‌خواستم به آنها دنیایی را که در آن زندگی می‌کنند و خیلی خوب با آن آشنا نشده‌اند را با تمام زیبایی‌ها و زشتی‌ها نشان بدهم. نمی‌خواستم چیزی را سانسور کنم چون حقیقت این است که دنیای ما هر لحظه‌ای ممکن است روی دیگرش را نشان بدهد. برای همین احساس کردم و این‌ را وظیفه خودم دانستم که صادق باشم و اتفاقات را آنگونه که هست نشان بدهم.
به نظر می‌رسد این کتاب احساسات بسیاری از جوانان را قلقلک داده است. ظاهراً شما هرجایی رفتید حسابی دل خوانندگان جوان خودتان را بردید. در آنها چه می‌بینید و چه چیزهایی از شما می‌پرسند؟
واقعیت آن است که افرادی را دیدم که کتاب را خواندند و بعد پرسیدند: «خیلی خب، حالا چه کاری می‌شود کرد؟ چه جوری تبعیض سیستماتیک رو تغییر بدیم؟» همین چند وقت پیش می‌سی‌سی‌پی بودم و قرار بود همان روز موزه حقوق شهروندی با حضور رئیس جمهوری ترامپ افتتاح شود. سه دختر جوان پیش من آمدند تا کتاب را برای آنها امضا کنم و روی لباس‌ آنها شعارهایی مثل «نه به تبعیض»، «نه به نژادپرستی» و «زندگی سیاهپوستان مهم است» نقش بسته بود و پلاکاردهایی هم بر ضد تبعیض همراه آنها بود. به من گفتند «ما به جشن امضای کتاب شما اومدیم و ممنون میشیم کتابمون رو امضا کنید اما لطفاً سریع این کار رو انجام بدین چون ما می‌خوایم بریم برای اعتراض.»
می‌گفتند که این کتاب و شخصیت اصلی آن، استار برایشان الهام‌بخش بوده است و می‌خواهند صدای آنها شنیده شود و حقیقت را بخواهید این برای من بهترین هدیه دنیا بود چون آنها می‌خواستند و جسارت آن را پیدا کرده بودن که صدای خود را به گوش بالاترین مقام اجرایی کشور که رئیس جمهوری باشد برسانند. چه چیزی از این بهتر که کتاب من به آنها این شجاعت را داده بود تا از احساسات درونی خود به جای ویران و تخریب کردن چیزی، از صدای خود کمک بگیرند یا کسانی که این احساسات و خشم ناشی از تبعیض را برای هنر خود استفاده می‌کنند. وقتی این چیزها را می‌شنوم و می‌بینم، چراغ امید در دلم روشن می‌شود. امیدی که جوان‌ها به من می‌دهند. جوانانی که بیشتر وقت‌ها آنها را نادیده می‌گیریم. اما باید به شما بگویم جوانان این نسل امیدهای زیادی به من می‌دهند و خیلی خیلی مرا به آینده‌ای بهتر امیدوار می‌کنند. روزی می‌رسد که زیاد دور نیست و ما و امثال ما باید خانه بنشینیم و کارها را به همین نسلی که این‌قدر نادیده‌اش می‌گیریم بسپاریم. اما من خیالم بابت آنها راحت است و می‌دانم آینده بهتری را برای ما رقم خواهند زد.
شما گفتید که نقطه آغاز کار شما تیراندازی پلیس به اسکار گرنت بود. در آخر کتاب، شما اسم 12 نفر را آوردید که همه سیاهپوستانی بودند که قربانی تیراندازی پلیس، از جمله ترایوون مارتین و تمیر رایس. هیچ‌وقت موقع نوشتن این کتاب احساسات بر شما غلبه کرد؟ اتفاق افتاد که نوشتن رو متوقف کنید تا بتوانید احساسات خود را کنترل کنید؟
دقیقاً. چقدر جالب که اسم این صفحه را آوردید چون دقیقاً وقتی داشتم آن صفحه را می‌نوشتم مجبور شدم بلند شوم و چند قدمی راه بروم تا احساسات خود را کنترل کنم. صفحات آخر را دقیقاً در هفته‌ای نوشتم که فیلاندو کاستیل و آلتون استرلینگ زندگی خود را از دست دادند (هردو با شلیک پلیس در پنجم و ششم جولای 2016 کشته شدند.) و آن هفته واقعاً برای من هفته سختی بود. هیچکدام از آنها را شخصاً نمی‌شناختم اما دیدن مرگ آنها که بارها و بارها در شبکه‌های اجتماعی پخش می‌شد برای من خیلی دردناک و آزاردهنده بود. اینگونه شد که ناگهان فکر کردم این کتابی که همه از ویراستار و مدیر برنامه و… به من می‌گفتند مهم است، آنقدرها هم مهم نیست چون باز همان اتفاق‌ها افتاده بود. حتی یکی را جلوی چشم دختر چهارساله‌اش کشته بودند و با خودم فکر کردم مگر یه کتاب چه کاری می‌تواند بکند که بتواند جلوی این اتفاق‌ها را بگیرد؟ جوابم هیچی بود.
اما بعدها پی به اهمیتش بردم، با خودم گفتم شاید، شاید بتوانم به یک نفر کمک کنم معنای تبعیض و خشونت را بفهمد و شاید این کتاب باعث شود عده‌ای علیه تبعیض و خشونت به حرف بیایند. خیلی سخت بود و به کتاب خود نگاه کردم و گفتم نه، من نمی‌خواهم با این کتاب دنیا را عوض کنم اما اگر این کتاب فقط و فقط باعث شود چند نفر تغییر کنند و چند نفر عقایدشان عوض شود آن وقت شاید آنها بتوانند که دنیا را عوض کنند.
اگر می‌توانستید به مردم بگویید پیامی «از نفرتی که تو می‌کاری » بگیرند،  چه بود؟
معمولا به همه می گفتم که همدردی از دلسوزی بهتر است. امیدوارم داستان استار به دیگران کمک کند معنای تبعیض و خشونت را بهتر بفهمند. امیدوارم کمک کند زندگی دخترها و پسرهای سیاهپوستی که از کنارشان رد می‌شویم یا در محله‌ها می‌بینیم را بهتر درک کنیم. امیدوارم این اثر کمک کند که اگر کسی تمیر رایس را دید که زندگیش را از دست داده آن را به شکل برادر کوچکتر خودش ببیند و نه یک اسم بی‌معنی دیگر.
اگر  می خواستید کتابتان را به دست کسی برسانید آن را به دست کی می‌رساندید؟
به نظرم اگر بگویم رئیس جمهور دونالد ترامپ، مسخره‌ام کنند. اما واقعا امیدوارم  این کتاب را بخواند و  چیزهایی را بفهمد (هرچند مطمئن نیستم چیزی را بفهمد)

Tags: No tags

Add a Comment

Your email address will not be published. Required fields are marked*